حاکمی با همسرش در قصر بزرگی زندگی میکردند آنها سالها از عمر شان را گذشته بود ولی هنوز فرزندی نداشتند حاکم و همسرش به در گاه خداوند دعا میکردند خداوند دعاشان را قبول کرد دختری به آنها داد و وقتی به دنیا آمد حاکم بسیار زیاد خوش شد برای دختر خود جشن گرفت دو پری کوچک آرزو کردند ، اولی دخترکه بزرگ شد زیبا ترین دختر دنیا باشد پری دومی خواست آرزو کند ناگهان اتفاق عجیبی می افتد جادوگر بد قیافه داخل جشن شد گفت من آرزو دارم که دخترتان در چاه عمیقی بی افتد جادوگر بلند خندید و رفت حاکم و همسرش جگر خون شد حاکم دستورداد که تمام چاه های عمیق را بپوشانند حاکم به این کار آرام گرفت سالها گذشت و دختر هژده ساله شد جشن تولد دخترش گذشت
روزی دخترش به راه میرفت دید که پیرزنی لب چاه عمیقی نشته و میخواهد پایین شود پیرزن دختر حاکم را صدا کرد و برایش گفت که من چشم های من نمیبیند میخواهی همراه من بیایی دختر گفت خوب است و همراهش از پله ها پایین شد دید که پیرزن به جادوگر تبدیل شد و دختر را در چاه انداخت و رفت نیم ساعت بعد حاکم تمام جاها را جستجو کرد ولی دختر پیدا نشد پری کوچک دید که سر چاه عمیق باز است پری کوچک پیش حاکم رفت و گفت دخترتان در چاه عمیق افتاده است حاکم غم میخورد که دخترش را از دست ندهد پری کوچک به حاکم و همسرش گفت نگران نباشد من آرزو نکردم حال آرزو من این است که دخترتان را نجات میدهم وقتی دختر حاکم را می آوردند پری گفت نکران نباشید دختری شما نمرده است من میتوانم خوب بسازم حاکم گفت زودتر. پری کوچک آرزو کرد و دختر خوب شد و با یک شاهزاده ازدواج کرد و سال ها با هم در آرامش و آسایش زندگی کردند